قصه عشق و دیوونگی
- جمعه, ۲۹ دی ۱۳۹۱، ۰۳:۲۰ ب.ظ
یه روز عشق و دیوونگی و محبت و فضولی داشتن قایم باشک بازی می کردن.
نوبت به دیوونگی که رسید همه رو پیدا کرد اما هر چه گشت اثری از عشق نبود.
فضولی متوجه شد که عشق پشت یه بوته گل سرخ قایم شده دیوونگی رو خبر کرد و
دیوونگی یه خار بزرگ برداشت و در بوته ی گل سرخ فرو کرد صدای فریاد عشق بلند شد.
وقتی به سراغش رفتند دیدند چشمانش کور شده است و دیوونگی که خودش را مقصر
می دونست تصمیم گرفت همیشه عشق را همراهی کند و از اون روز به بعد وقتی که
عشق به سراغ کسی میره چون دیوونست و چون کوره بدیها ی معشوقش رو نمی بینه.....
- ۹۱/۱۰/۲۹