تا حالا این حس رو تجربه کردی...
دیدی که چه حس قشنگیه...
تا حالا دلت خواسته که همیشه و همه جا در کنار یکی باشی...
تا حالا دلت خواسته به کسی بگی دوستت دارم...
تا حالا دلت خواسته خودت رو برای کسی فدا کنی...
تا حالا شبها ٬ وقتی همه خوابن ٬ تو خلوت خودت ٬ به خاطر وجود کسی گریه کردی...
تا حالا خدا را به خاطر خلقت کسی ستایش کردی...
آره!! ؟؟؟
به این میگن عشق...!!!
حس قشنگیه! نه؟
بیشتر کسانی که این حس رو تجربه میکنن ٬ عاشقه
این حس می شوند و دوست دارند همیشه عاشق باشند.
شمع گفت: مرا بفرست تا مرز سوختن را پیش گیرم
گل گفت: مرا بفرست تا مظهر زیبا ترین زیبایی ها باشم
پروانه گفت: مرا بفرست تا دورش بگردم!
خار گفت: مرا بفرست تا برنده ی دل بد خواهانش باشم
نگران بودم ...!
ناگه دل آمد و گفت: مرا بفرست تا مونس تنهایی اش باشم!!!
از اون جایی که تو ناراحتش میکنی....
و.....
یکی دیگه آرومش میکنه...
زندگی وقتی به بــــن بستـــ میرسه کــــه
متنفـــرم از شبـــایی که خودمـــم نمیدونــــم
دردم
چیــــــه...
هیس !
بگذارید برود ؛در ماندن التماسی نیست …
وقتی که گریه کردیم گفتن بچه است........
وقتی که خندیدیم گفتن دیونه است..................
وقتی که جدی بودیم گفتن مغروره........
وقتی که شوخی کردیم گفتن سنگین باش.......
وقتی که حرف زدیم گفتن پر حرفه.............
وقتی که ساکت شدیم گفتن عاشقه.........
حالا ام که عاشقیم می گن گناه
چه سخت است، تشییع عشق بر روی شانه های فراموشی...
و دل سپردن به قبرستان جدایی...
وقتی می دانی پنج شنبه ای نیست،
تا رهگذری،
بر بی کسی ات فاتحه ای بخواند...
از
حقیقتــــــــ ـ ـ ـ ـ های تلخ خسته ام …
یک دروغ شیرینـــــــــــ ـ ـ ـــــ
بگو
“بگو دوستــ ـ ـــت دارم…”
از عجایب عشق:
تنها همون آغوشی آرامت میکند
که دلت را به درد می آورد !!!!
شیشه نازک احساس مرا دست نزن !
چندشم می شود از لک انگشت دروغ
آن که میگفت که احساس مرا میفهمد…
کو کجا رفت؟که احساس مرا خوب فروخت!!!
خوب نگاه کن این منم که آوره ای این غربت شده ام
عشق چیست؟
زندگی بدون عشق مثل استفاده از تنفس مصنوعی است .
آیا به خاطر این که به شما نیاز دارم دوستتان دارم یا به خاطر این که
دوستتان دارم به شما نیاز دارم؟ وقتی
به کسی می گویید « دوستت دارم » به چه معنی است؟ جواب ها و
تفاسیرزیـادی به این ســوال وجود دارد.
اما زمانی که این سوال را می پرسید اکثریت مردم می گویند که عشق یک
حس اسـت و در قالب یک کـلـــمه
نمی گنجد. مردمی که عاشق شدن را تجربه کردند از یک احساس درونی
شبیه خواب گرم و شـیرین و گاهی
از گیجی و بی فکری صحبت می دهند . روانپزشکی بیان کرده « دیوار عاشق
شدن به راستی باعث بیماری روانی می شود.
لحظه ایی عاشقانه نگاهم می کنی
دستانت به ارامی دور کمرم حلقه می شود و بعد من در اغوش گرمت،محکم جای
می گیرم.....
و من از شوق شنیدن تپش پر اشتیاق قلبت، نفس هایم را هم به احترامش نگه می
دارم.....
بی ان که لحظه ای تردید کنم شاید قصد داری چهره محبوبت که در پشت سر من
قامت راست کرده را...
از دیده ام پنهان کنی
خواستم چشم هایش را از پشت بگیرم...
دیدم طاقت اسم هایی که می گوید را ندارم!!!
آیـا من اینجا دوستی دارم که بتواند گِره ی کـور باز کند؟
اَبـــرو هایم مدتیسـت ، بدجور به هم گـِـره خورده!!!
زمستان است...
و من شنیده ام که روزها کوتاه تر می شود؛
ولی
نمیدانم چرا دارند این روزها هی بلند تر میشوند ؛ بی تو!!!
گفت : یه سوال دارم که خیلی جوابش برام مهمه گفتم :چشم، اگه جوابشو بدونم، خوشحال میشم بتونم کمکتون
کنم گفت: دارم میمیرم گفتم: یعنی چی؟ گفت: یعنی دارم میمیرم دیگه گفتم: دکتر دیگه ای، خارج از کشور؟ گفت: نه همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاری نمیشه کرد
! گفتم: خدا کریمه، انشالله که بهت سلامتی
میده با تعجب نگاه کرد و گفت: یعنی اگه من بمیرم، خدا کریم
نیست؟ فهمیدم آدم فهمیده ایه و نمیشه سرش رو شیره
مالید گفتم: راست میگی، حالا سوالت چیه؟ گفت: من از وقتی فهمیدم دارم میمیرم خیلی ناراحت
شدم از خونه بیرون نمیومدم، کارم شده بود تو اتاق موندن و غصه خوردن،
تا اینکه یه روز به خودم گفتم تا کی منتظر مرگ باشم. خلاصه یه روز صبح از خونه زدم بیرون و مثل همه شروع به کار کردم،
اما با مردم فرق داشتم، چون من قرار بود برم و انگار این حال منو کسی نداشت، خیلی
مهربون شدم، دیگه رفتارای غلط مردم خیلی اذیتم
نمیکرد با خودم میگفتم بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن، آخه من
رفتنی ام و اونا انگار نه ... سرتونو درد نیارم من کار میکردم اما حرص
نداشتم بین مردم بودم اما بهشون ظلم نمیکردم و دوستشون
داشتم ماشین عروس که میدیدم از ته دل شاد میشدم و دعا
میکردم گدا که میدیدم از ته دل غصه میخوردم و بدون اینکه حساب کتاب کنم
کمک میکردم مثل پیر مردا برا همه جوونا آرزوی خوشبختی
میکردم الغرض اینکه این ماجرا منو آدم خوبی کرد و ناز و خوردنی
شدم حالا سوالم اینه که من به خاطر مرگ خوب شدم و آیا خدا این خوب شدنو
قبول میکنه؟ گفتم: بله، اونجور که یادگرفتم و به نظرم میرسه آدما تا دم رفتن
خوب شدنشون واسه خدا عزیزه آرام آرام خداحافظی کرد و تشکر داشت میرفت گفتم: راستی نگفتی چقدر وقت داری؟ گفت: معلوم نیست بین یک روز تا چند هزار
روز!!! یه چرتکه انداختم دیدم منم تقریبا همین قدرا وقت
دارم. با تعجب گفتم: مگه بیماریت چیه؟ گفت: بیمار نیستم! هم کفرم داشت در میومد و هم از تعجب داشتم شاخ دار میشدم گفتم: پس
چی؟ گفت: فهمیدم مردنیم، رفتم دکتر گفتم: میتونید کاری کنید که
نمیرم؟ گفتن: نه گفتم: خارج چی؟ و باز گفتند :
نه! خلاصه ما رفتنی هستیم کی ش فرقی داره
مگه؟ باز خندید و رفت و دل منو با خودش برد
...